فرمانده که تو باشی،
مگر دل می تواند فرمانبرداری نکند؟!
کسی سوال می کند
"به خاطر چه زنده ای...؟"
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم.....
"نیما یوشیج"
دخترک ناغافل آمد و تو را با خودش برد،
تمام مرا،
نگاهم پشت سرتان خُشکید،
و بعد از آن خیلی چیزهای دیگر
مثل آرزوها،
مثل رویاها،
مثل شادی،
و شاید زندگی....
خیلی وقت ها عجیب دلم می خواهد
ماهی کوچکی بودم با چند ثانیه حافظه!
از این سر تُنگ که می رفتم یک وجب آن طرف تر، یادم نبود از کجا آمده ام!
ماهی ها خوشبختند شاید،
دلتنگ نمی شوند دیگر.....
"معصومه صابر"
+ خیلی دلتنگتم :(
میان عقل و دل هر روز جدال است بر سر تو!
عقل بیچاره استدلال می آورد که دل را قانع کند:
« اگر او تو را می خواست حرف می زد،
اگر تو را دوست داشت قدمی بر می داشت،
اگر برایش مهم بودی چاره ای می اندیشید»
دل اما انگار گوش شنوا ندارد،
با هزار و یک جور «اما» و «اگر» و «شاید» از تو طرفداری می کند و عقل را مغلوب می کند،
می بینی عزیزِجان!
دلی که سوزاندی هنوز مثل کوه پشتِ توست..!
از ابوعلی دقاق پرسیدند:
فرق بین "شوق" و "اشتیاق" چیست؟
گفت: آتش "شوق" به دیدار فرونشیند،
اما "اشتیاق" زیاده شود...
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم!
ای هر سُخنت قطــــره ی باران بهاری
بایــــد که بر این تشنه ی بی تاب بباری
من معدن حرفم، پـــُـرم از شعر و تغزّل
امّا تو عزیزم به خدا حـــــرف نداری...
"مصطفی الوندی"
عزیزِ جان،
گاهی به این فکر می کنم که حقیقتا من تو را از دست دادم یا تو مرا؟!
من این همه خوبی را،
یا تو این عشق و علاقه را؟!
آن روز را خوب به یاد دارم،
با تمام جزئیات،
همان عصر پنجشنبه ی سوم اردیبهشت ماه که تو را برای اولین بار دیدم،
همان روزی که در اولین برخورد و با اولین نگاه دل به تو دادم...
راستش آن روز هرگز فکر نمی کردم که قرار است انقدر تو را دوست داشته باشم،
هرگز فکر نمی کردم که این عشق و علاقه طوری در قلب من رسوخ کند که هیچ کس دیگری نتواند قلبم را پر کند و جای تو را بگیرد....
عزیزِ جان!
نوزده سال از آن روز می گذرد،
اما تو هنوز برای من همان نخستینی،
فقط خواستم بگویم که
این ندیدن ها، بی خبری ها و نرسیدن ها، برای من چیزی را عوض نکرده است،
تو هنوز بی تکرارترین اتفاق دنیای منی....
" ز کدام ره رسیدی، ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی..."