عید نوروز من آن است که پیشم باشی،
چو نباشی تو،
چه عید است و چه نوروز مرا؟!
شب نیمه شعبان بود، درست مثل چنین شبی،
از سرِ دلتنگی به سرم زد که بیایم و از آن طرف خیابان تو را تماشا کنم،
سرگرم کار بودی،
و رهگذرانی که در رفت و آمد بودند و مانع دید می شدند،
و دختری که هر بیست ثانیه یک بار بهانه می گرفت که به خانه برگردیم و من برای دست به سر کردنش هر ترفندی به کار بردم،
و فکری که در راه برگشت به خانه مدام در سرم می چرخید:
« اینکه من در همه این سالها حتی یک بار نتوانسته بودم یک دلِ سیر تو را نگاه کنم! »
و کأن وُجودک وسیلة لحُبّ الحَیاة،
و انگار که بودن تو،
راهی ست برای دل بستن به زندگی...
ما دو پیراهن بودیم بر یک بند،
یکی را باد برد،
دیگری را باران هر روز خیس می کند.....
++ برای آن زمستانی که تو را از من گرفت
و من شدم مصداقِ بارز شعر "من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود"
ماندنت که برای همیشه قطعی ست،
اما تنها مشکلم این است که نمی دانم ماندنی شدنت دقیقا در کجا خواهد بود،
در کنارم یا در قلبم.....
غبطه می خورم
به تمام کسانی که با تو همکلام می شوند،
به تمام کسانی که با تو معاشرت می کنند،
به تمام کسانی که تو را نگاه می کنند،
حتی به تمام کسانی که از کنار تو عبور می کنند...