سی ثانیه می بینمت
یک دقیقه باهات صحبت می کنم
ساعتها همون سی ثانیه یا یک دقیقه رو توی ذهنم مرور می کنم،
اگر این عشق نیست، پس چیه ؟! :)
سی ثانیه می بینمت
یک دقیقه باهات صحبت می کنم
ساعتها همون سی ثانیه یا یک دقیقه رو توی ذهنم مرور می کنم،
اگر این عشق نیست، پس چیه ؟! :)
همه جا با من هستی،
این را حس می کنی؟
گرچه تن هایمان دور ، اما روح هایمان همدیگر را لمس می کنند،
روحِ من همواره با روحِ توست....
+ چه نسبتی با او داری؟
- بیست سال است که تنها ساکن قلبم است!
سوم اردیبهشت، به وقت بیست سالگی
شب نیمه شعبان بود، درست مثل چنین شبی،
از سرِ دلتنگی به سرم زد که بیایم و از آن طرف خیابان تو را تماشا کنم،
سرگرم کار بودی،
و رهگذرانی که در رفت و آمد بودند و مانع دید می شدند،
و دختری که هر بیست ثانیه یک بار بهانه می گرفت که به خانه برگردیم و من برای دست به سر کردنش هر ترفندی به کار بردم،
و فکری که در راه برگشت به خانه مدام در سرم می چرخید:
« اینکه من در همه این سالها حتی یک بار نتوانسته بودم یک دلِ سیر تو را نگاه کنم! »
و کأن وُجودک وسیلة لحُبّ الحَیاة،
و انگار که بودن تو،
راهی ست برای دل بستن به زندگی...
ما دو پیراهن بودیم بر یک بند،
یکی را باد برد،
دیگری را باران هر روز خیس می کند.....
++ برای آن زمستانی که تو را از من گرفت
و من شدم مصداقِ بارز شعر "من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود"