خیلی درد دارد،
خیلی درد دارد که درست همان موقعی که فکر می کنی اوضاع راست و ردیف است و کلی برای خودت رویابافی کرده ای، یک باره تمام رویاهایت روی سرت آوار شود

از شنیدن خبر بُهت زده شوی،
شوکه شوی،
با خودت بگویی « همه چیز که رو به راه بود، پس چرا اینطور شد؟! »

شب و روز بی اختیار گریه کنی و در مقابل نگاه آنهایی که از ماجرا خبر دارند خجالت زده شوی،
طعنه های نیشدارشان را بشنوی که « چی شد؟! مگر این علاقه دو طرفه نبود؟! » و در برابرشان جواب قانع کننده ای نداشته باشی و ناگزیر به سکوت باشی،

یک نفر بی مقدمه از راه برسد و تمام رویاهایت را با خود ببرد و جز نگاه کردن کاری از دستت برنیاید!
روزی صد بار از خودت سوال کنی « مگر من چه کم از او داشتم که او را به من ترجیح داد؟»
اعتماد به نفست له شود،
از او نه، از خودت بیزار شوی، از این زندگی، از این دنیا


در آن گرمایِ تهوع آورِ بیست و سومِ تیرماه برای اینکه صدای هق هق گریه هایت به گوش کسی نرسد، زیر پتو مچاله شوی و تا خود صبح اشک بریزی و آخرسر بعد از کلی کلنجار رفتن با خودت، برای اینکه کمی دلت را آرام کنی بگویی «خوشبختی او آرزوی من است، چه فرقی می کند که در کنار من خوشبخت باشد یا کس دیگری» و بعد برایش از ته دل آرزوی خوشبختی کنی

و حالا بعد از این همه سال، باید درست روبه رویت بنشیند و در حالی که دارد با نبات چایش را هم می زند دستان مردانه اش بلرزد و تعریف کند که بر او چه گذشته است!

عزیزِ جانم تو بگو،
منی که همه ی این سالها خودم را با خوشبخت بودن تو تسکین داده ام و دلخوش به این بودم که غرقِ خوشبختی هستی، حالا با این دردِ مضاعفِ استخوان سوز چه کنم؟!