عید نوروز من آن است که پیشم باشی،
چو نباشی تو،
چه عید است و چه نوروز مرا؟!
شب نیمه شعبان بود،
از سرِ دلتنگی به سرم زد که بیایم و از آن طرف خیابان تو را تماشا کنم،
سرگرم کار بودی،
و رهگذرانی که در رفت و آمد بودند و مانع دید می شدند،
و دختری که هر بیست ثانیه یک بار بهانه می گرفت که به خانه برگردیم و من برای دست به سر کردنش باید کاری می کردم،
و فکری که در راه برگشت به خانه مدام در سرم می چرخید:
« اینکه من در همه این سالها حتی یک بار نتوانسته بودم یک دلِ سیر تو را نگاه کنم! »
و کأن وُجودک وسیلة لحُبّ الحَیاة،
و انگار که بودنت،
راهی ست برای دل بستن به زندگی...
ما دو پیراهن بودیم بر یک بند،
یکی را باد برد،
دیگری را باران هر روز خیس می کند.....
++ برای آن زمستانی که تو را از من گرفت
و من شدم مصداقِ بارز شعر "من با دو چشم خویشتن دیدم که جانم می رود"
ماندنت که برای همیشه قطعی ست،
اما تنها مشکلم این است که نمی دانم ماندنی شدنت دقیقا در کجا خواهد بود،
در کنارم یا در قلبم.....
غبطه می خورم
به تمام کسانی که با تو همکلام می شوند،
به تمام کسانی که با تو معاشرت می کنند،
به تمام کسانی که تو را نگاه می کنند،
حتی به تمام کسانی که از کنار تو عبور می کنند...
دوستان را در دل رنجها باشد که آن به هیچ دارویی خوش نشود،
نه به خفتن،
نه به گشتن
و نه به خوردن،
الّا به دیدار دوست که «لِقاءُ الْخلیلِ شِفاءُ العَلیلِ»
فیه ما فیه؛ مولانا
همه چیز در آدمی خلاصه می شود که
در تنگنای شب به یاد می آورید،
قلب شما آنجاست...
از روی استیصال قرآن را باز می کنم،
آیه «اِنَّ اللهَ مَعَ الصابِرین» می آید و دعوت به «صبر» می کند،
به دیوان حافظ تفأل می زنم،
از «صبر» و شکیبایی می گوید،
به خودت گلایه می کنم،
تو هم می گویی «صبر»
گویند که سنگ لَعل شود در مقامِ صبر
آری شود ولیک به خونِ جگر شود ....
مخاطب عاشقانه های مکتوبم،
خیال روشن فردایم،
آرامش روزهای پرآشوبم،
پناه امن ترس های زنانه ام،
بودنت را دوست دارم،
بودنت دل انگیزترین رخداد جهان من است،
بودنت بهار است،
می غلتد میان جانم و سبزم می کند،
با بودنت قد می کشم تا خود آسمان خوشبختی.....
عزیزِ جان تولدت مبارک
راست گفتی که بعضی حرف ها را باید درِ گوشی زد،
مثلا همین خود من
که یک کوله بار از حرف هایِ درِ گوشی برای تو نگه داشته ام...
کسی سوال می کند
"به خاطر چه زنده ای...؟"
و من برای زندگی تو را بهانه می کنم.....
"نیما یوشیج"
دخترک ناغافل آمد و تو را با خودش برد،
تمام مرا،
نگاهم پشت سرتان خُشکید،
و بعد از آن خیلی چیزهای دیگر
مثل آرزوها،
مثل رویاها،
مثل شادی،
و شاید زندگی....
خیلی وقت ها عجیب دلم می خواهد
ماهی کوچکی بودم با چند ثانیه حافظه!
از این سر تُنگ که می رفتم یک وجب آن طرف تر، یادم نبود از کجا آمده ام!
ماهی ها خوشبختند شاید،
دلتنگ نمی شوند دیگر.....
"معصومه صابر"
+ خیلی دلتنگتم :(
میان عقل و دل هر روز جدال است بر سر تو!
عقل بیچاره استدلال می آورد که دل را قانع کند:
« اگر او تو را می خواست حرف می زد،
اگر تو را دوست داشت قدمی بر می داشت،
اگر برایش مهم بودی چاره ای می اندیشید»
دل اما انگار گوش شنوا ندارد،
با هزار و یک جور «اما» و «اگر» و «شاید» از تو طرفداری می کند و عقل را مغلوب می کند،
می بینی عزیزِجان!
دلی که سوزاندی هنوز مثل کوه پشتِ توست..!
از ابوعلی دقاق پرسیدند:
فرق بین "شوق" و "اشتیاق" چیست؟
گفت: آتش "شوق" به دیدار فرونشیند،
اما "اشتیاق" زیاده شود...
گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق
ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم!
ای هر سُخنت قطــــره ی باران بهاری
بایــــد که بر این تشنه ی بی تاب بباری
من معدن حرفم، پـــُـرم از شعر و تغزّل
امّا تو عزیزم به خدا حـــــرف نداری...
"مصطفی الوندی"
عزیزِ جان،
گاهی به این فکر می کنم که حقیقتا من تو را از دست دادم یا تو مرا؟!
من این همه خوبی را،
یا تو این عشق و علاقه را؟!
آن روز را خوب به یاد دارم،
با تمام جزئیات،
همان عصر پنجشنبه ی سوم اردیبهشت ماه که تو را برای اولین بار دیدم،
همان روزی که در اولین برخورد و با اولین نگاه دل به تو دادم...
راستش آن روز هرگز فکر نمی کردم که قرار است انقدر تو را دوست داشته باشم،
هرگز فکر نمی کردم که این عشق و علاقه طوری در قلب من رسوخ کند که هیچ کس دیگری نتواند قلبم را پر کند و جای تو را بگیرد....
عزیزِ جان!
نوزده سال از آن روز می گذرد،
اما تو هنوز برای من همان نخستینی،
فقط خواستم بگویم که
این ندیدن ها، بی خبری ها و نرسیدن ها، برای من چیزی را عوض نکرده است،
تو هنوز بی تکرارترین اتفاق دنیای منی....
" ز کدام ره رسیدی، ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی..."