شب نیمه شعبان بود،
از سرِ دلتنگی به سرم زد که بیایم و از آن طرف خیابان تو را تماشا کنم،
سرگرم کار بودی،
و رهگذرانی که در رفت و آمد بودند و مانع دید می شدند،
و دختری که هر بیست ثانیه یک بار بهانه می گرفت که به خانه برگردیم و من برای دست به سر کردنش باید کاری می کردم،
و فکری که در راه برگشت به خانه مدام در سرم می چرخید:
« اینکه من در همه این سالها حتی یک بار نتوانسته بودم یک دلِ سیر تو را نگاه کنم! »