ای هر سُخنت قطــــره ی باران بهاری
بایــــد که بر این تشنه ی بی تاب بباری
من معدن حرفم، پـــُـرم از شعر و تغزّل
امّا تو عزیزم به خدا حـــــرف نداری...
"مصطفی الوندی"
ای هر سُخنت قطــــره ی باران بهاری
بایــــد که بر این تشنه ی بی تاب بباری
من معدن حرفم، پـــُـرم از شعر و تغزّل
امّا تو عزیزم به خدا حـــــرف نداری...
"مصطفی الوندی"
عزیزِ جان،
گاهی به این فکر می کنم که حقیقتا من تو را از دست دادم یا تو مرا؟!
من این همه خوبی را،
یا تو این عشق و علاقه را؟!
آن روز را خوب به یاد دارم،
با تمام جزئیات،
همان عصر پنجشنبه ی سوم اردیبهشت ماه که تو را برای اولین بار دیدم،
همان روزی که در اولین برخورد و با اولین نگاه دل به تو دادم...
راستش آن روز هرگز فکر نمی کردم که قرار است انقدر تو را دوست داشته باشم،
هرگز فکر نمی کردم که این عشق و علاقه طوری در قلب من رسوخ کند که هیچ کس دیگری نتواند قلبم را پر کند و جای تو را بگیرد....
عزیزِ جان!
نوزده سال از آن روز می گذرد،
اما تو هنوز برای من همان نخستینی،
فقط خواستم بگویم که
این ندیدن ها، بی خبری ها و نرسیدن ها، برای من چیزی را عوض نکرده است،
تو هنوز بی تکرارترین اتفاق دنیای منی....
" ز کدام ره رسیدی، ز کدام در گذشتی
که ندیده دیده رویت به درون دل فتادی..."