دلم می خواهد روزی برسد که مدام اسمت را صدا بزنم،
و تو در جواب بگویی «جانم»
و من هر بار از تصور اینکه جانِ تو هستم از ته دل ذوق کنم،
و حسابی قند در دلم آب بشود که مرا اینگونه خطاب کرده ای،
می بینی دنیایم چقدر کوچک است؟!
دنیایِ کوچکی به بزرگیِ تو....
دلم می خواهد روزی برسد که مدام اسمت را صدا بزنم،
و تو در جواب بگویی «جانم»
و من هر بار از تصور اینکه جانِ تو هستم از ته دل ذوق کنم،
و حسابی قند در دلم آب بشود که مرا اینگونه خطاب کرده ای،
می بینی دنیایم چقدر کوچک است؟!
دنیایِ کوچکی به بزرگیِ تو....
عزیزِ شبهایِ طولانی ام،
شبها که دلتنگ تو می شوم،
فقط از این شانه به آن شانه غلت می زنم،
مثلِ ماهیِ جدا شده از دریا...
تو را به یاد بیاورم؟
مگر این دل لحظه ای از یاد تو غافل است؟
عزیز جان،
من هر دم و هر جا تو را در قلبم حمل می کنم،
و در فکرم،
و در انگشتری که در دست دارم....
گاهی به آن دنیا فکر می کنم،
به اینکه شاید مثل این دنیا، آنجا هم مرا نخواهی،
کسی چه می داند؟!
شاید هم بهشت و جهنم راهمان را از هم جدا کند،
آن وقت می شوم مصداق بارز «خَسِرَ الدُّنْیَا وَ الْآخِرَة»
آن وقت یک ابدِ بدونِ تو در پیش دارم....
تو را طوری دوست دارم
که کاش تمام دوست داشتن های دنیا همین طور بود؛
بسیار، ادامه دار، عمیق، اَمن...
صدای ترانه ای غمگین از ضبط تاکسی شنیده می شود،
و من به چیزی غیر از تو فکر نمی کنم،
بی اختیار قطره اشکی از گوشه چشمم سرازیر می شود،
دلم می خواهد از راننده خواهش کنم که ضبط را خاموش کند،
اما زبانم به حرف نمی چرخد!
عزیزِ جان،
زندگی کردن در روزگاری که این قدر از تو دور افتاده ام،
برایم کار آسانی نیست....
در من امیدی است در نوسان،
گاهی به قعرِ چاه می افتد،
و گاهی چنان قوت می گیرد که تا آسمان هفتم بالا می رود،
در من امیدی است،
می آید و می رود،
اما هرگز نمی گویمش بدرود.....